سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  تا عشق هست زنده باش
وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
کل بازدیدهای وبلاگ
8316
بازدیدهای امروز وبلاگ
3
بازدیدهای دیروز وبلاگ
5
منوی اصلی

[خـانه]

[  RSS  ]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

درباره خودم
تا عشق هست زنده باش
تنهاعاشق
خاصم ادمای خاص رو ذوست دارم عجیب
لوگوی وبلاگ
تا عشق هست زنده باش
بایگانی
لیاقت اشک
اوقات شرعی
اشتراک در خبرنامه
 
پارسی بلاگ
www.parsiblog.com

نویسنده مطالب زیر:   تنهاعاشق  

عنوان متن قشنگی دنیا سه شنبه 86 مهر 3  ساعت 11:56 صبح

نرم، نزدیک
قشنگی دنیا به چیه؟به دارایی،به بچه
داشته باش،دنیا قشنگ میشه ،قشنگ دروغی نه ها! قشنگ راستی
اماداشتن.داشتن با کنز فرق میکنه
کنز هرکس کنه ،اون دنیا پدرش رو در میارن.با همون کنزش داغش میکنن
کنز یعنی چه؟
یعنی پول روی هم گذاشتن،یعنی دارایی انبارکردن،خانه پشت خانه خریدن
چون کنز میکنی دیکه هیچ نداری،صاحبش نیستی،انباردارش میشوی
هم خودت را محروم میکنی ازش ،هم دیگران را
داته باش،کنز هم نکن،لذتش را هم ببر
حسین بهترین مال وبهترین فرزند را داشت،همه هم از مالش بهره بردند
چه اونایی که ازدستش به محبت گرفتند وچه اونایی که از دستش به خصومت کشیدند
کنز هم نکرد

دلم افتاده آن طرف دیوار

دنیا دیوار های بلند دارد و درهای بسته که دور
تا دور زندگی را گرفته اند
نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت.نمی شود
سرک کشید و آن طرفش را دید.
اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم
را قلقلک می دهد
کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش می شد گاهی
به آن طرف نگاه کرد.شاید هم
پنجره ای هست و من نمی بینم .شاید هم پنجره اش
زیادی بالاست و قد من نمی
رسد با این دیوارها چه می شود کرد؟
می شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد
و می شود اصلا فراموش
کرد که دیواری هست و شاید می شود تیشه ای
برداشت و کند و کند. ...شاید
دریچه ای،شاید شکافی،شاید روزنی
همیشه دلم می خواست روی این دیوار سوراخی درست
کنم.حتی به قدر یک سر
سوزن،برای رد شدن نور،برای عبور عطر و
نسیم،برای...بگذریم.گاهی ساعتها
پشت این دیوار می نشینم و گوشم را می چسبانم به
آن و فکر می کنم؛ اگر همه
چیز ساکت باشد می توانم صدای باریدن روشنایی
را از آن طرف بشنوم.اما هیچ
وقت،همه چیز ساکت نیست و همیشه چیزی هست که
صدای روشنایی را خط خطی کند
دیوارهای دنیا بلند است،ومن گاهی دلم را پرت
می کنم آن طرف دیوار.مثل
بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به
خانه ی همسایه می
اندازد.به امید آنکه شاید در آن خانه باز
شود.گاهی دلم را پرت می کنم آن
طرف دیوار. آن طرف حیاط خانه ی خداست. وآن وقت
هی در می زنم،در میزنم،و
میگویم:"دلم افتاده توی حیاط شما.می شود دلم را
پس بدهید..." کسی جوابم
را نمی دهد،کسی در را برایم باز نمی کند.اما
همیشه،دستی،دلم رامی اندازد
این طرف دیوار.همین. و من این بازی را دوست
دارم.همین که دلم پرت می شود
...این طرف دیوار،همین که
من این بازی را ادامه می دهم و آنقدر دلم را
پرت می کنم،آنقدر دلم را پرت
می کنم تا خسته شوند،تا دیگر دلم را پس
ندهند.تا آن در را باز کنند و
بگویند: بیا خودت دلت را بردار و برو. آن وقت
من می روم و دیگر هم بر
نمی گردم
......من این بازی را ادامه می دهم

 

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست .
هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خوشتر آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

 

چکنویس

دیگه هیچ نشونه ای / از اونهمه عاشقی نیس
جا گذاشتیم همه رو / تو کاغذای چکنویس
همه ی خاطره ها / مونده توی دفتر باد
با سکوت من و تو / چی به سر قصه می یاد
واسه مرگ گلامون / به باغبون پیله نکن
خودمون مقصریم / به این و اون پیله نکن
با یه خورشید دیگه / می شه جوونه زد ولی
من هنوز تورو می خوام / تویی که عشق اولی
چرا گریه می کنی / گریه که درمون نمی شه
اینطوری تو شبامون / ستاره مهمون نمی شه
باید این فاصله رو / عاشقونه خط بزنیم
دیکته های غلطو / دونه دونه خط بزنیم
حالا که قصه ی ما / رسیده به آخر خط
بیا باز شروع کنیم / یه بار دیگه از سر خط

 

برای سرد ترین گرمی زندگیم
 
ای آنکه بجز تو هوایی به سرم نیست
جز یاد عزیزت کسی در نظرم نیست
قدر تو و احساس تو رو کسی نفهمید
                                      دلت از همه رنجید
...
 
همدم تنهایی من یه دفتر و قلم شده
سهم من از این همه حس
احساس ناکامی شده
 
رو می کنم به آینه                                                                            
رو به خودم داد می زنم                                      
ببین چقدر حقیر شده
                                           اوج بلند بودنم 
 
دختر شب انگار دستانش کهیر زده ٬ با دلی پژمرده و نگاهی خنک در تکاپوی ذره ای دلخوشی بار ها می میرد و زنده می شود
صدای وسوسه انگیز چند مرغ مینا و لجاجت معصومانه ی دو مرغ عشق برای جفت گیری سعی در زیبا نمودن زشتی تبسم زبر زندگی می کنند
من تنها تر از همیشه ی یک اندوه و سنگین تر از هزاران سال غم و تنهایی چار زانو سر در گریبان برده و کودک وار سر بر چهار چوبه ی سنگی نجره می مالم
 
سهم من از تو چه بوده غیر آزار                                                                        
تویی که دنیا برات شده یه بازار                                         
من تو رو به چشم یاری دیده بودم    
                          تو مرا ولی  به چشم یه خریدار
 
 
 
یک تکه ی نور ٬ یا برجکی که انگار خداوند بر روی آن به نوشیدن و نوشتن مشغول است ٬ نورانی ترین قسمت آن لحظه ی زمین ٬ با نام مستعاری ماه و شکل یک روشنایی ملموس ٬ در آسمانی که بی شک بدون آن تکه تیره ترین چیز می شود
آری ٬ دوشب مانند دیوانگان تا نزدیک صبح بر دادری پنجره می نشینم و خیره تر از خیرگی ماه را نظاره می کنم
چه بزرگی سنگینی !! انگار کسی که برایش قسمتش را نوشته می دانسته چیست .. اما ...
اما نگاه مرد تنهای شب که بغض گریه لحظه ای رهایش نمی کند در نگاه غمگین و کرچ ماه گره خورده و بی نهایت و بی منظور بدون اختیار چشمان سیه فامش از اشک سنگین و باز سبک می شوند
یک حس غریب و عجیب مانند سوختن ملایم یک نخ سیگار که در مجاورت تنها یک نسیم دوست داشتنی است
گفتم نسیم " انگار چیز های زیبا همیشه مثبت نیستند " انگار حتی زیبایی و نجابت هم می تواند لطمه وارد کند
ماه در اوج اما تنها !! تنهایی که بدون شک برایش رقم خورده است ٬ در بالا ترین نقطه ی جهان ولی غمگین ٬ تصویر زیبا و خسته ی ماه مرا یاد کسی می اندازد که - در اوج ولی تنها - ست ...
 
دستی که زخم می زند ٬ نا پیداست
                                           اما زخم ٬
                                                    ــــ  عریان تر از طلوع آینه در روز است
شاید که تن به تیغ دوست سپردن
                                                    راهی به سوی تست ...
دوستی دیگر ٬ دستی دیگر ٬ و ... زخمی دیگر ...
 
 
برای بودن باید جنگید و روزی که ما جنگ را می بازیم می فهمیم که جنگی نبوده
ما سراسر زندگی را بازی داده می شویم ٬ به انواع صورت ها رنگ می شویم و گاهی برای یک لذت زود گذر حتی خداوند را انکار می کنیم 
 شاید بهشت درون بازوان دختری عریان و خیس از عرق جنبش باشد و یا جهنم در عطر یاس وحشی که از گیسوانش برخاسته باشد
 شاید خداوند شبانه برای دعا به زمین می آید و دست به دامان طبیعت وحشی می شود ٬ کسی چه می داند !! شاید برای عبور یک قطره ی باران از عرش به فرش تنها یک سر تکان دادن ساده گشادگی می کند
مهم بودن بی درایت و مطیع ماست ٬ بندگی نوع نمی شناسد ٬ گاهی به اسم خدا و به رسم شیاطین ٬ گاهی یک پیشانی کبود و پینه بسته اما دلی تهی از شعور شعر چشمان خداوند و گاهی یک سینه از عطر بالین فرشتگان و پیشانی بر تیغ
زندگی تنها همین چیز های بی معنی و پوچ است ٬ یک منجلاب وسیع که هر روز تمیزش می کنند ٬ اما آیا منجلاب را می توان برداشت ٬ گیرم که نامش را هم عوض کردیم ! چگونه باید درون ساخته شده ی مان را عوض کنیم
 
 
یک لیوان که ترک خورده سالهای سال اگر دست نخورد می ماند
اما حتی اگر یک میلی متر جا بجا شود
امکان هر نوع ریختن یا شکستنی را دارد
احساس انسان ها مانند یک لیوان می ماند

 

 

 

 

 
 

  نظرات شما  ( )


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

قشنگی دنیا
[عناوین آرشیوشده]


 

Powered by : پارسی بلاگ
Template Designed By : MehDJ